بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

و این منم

و این منم

آن که تو مرا با هزار فخر،

به زیور آدمیت آراستی!

و گفتی:

«فتبارک الله احسن الخالقین!»

و این منم

که کنون به حیرت و پریشانی

نشسته‌ام!

و به وجوب وجود تو می‌اندیشم،

و می‌گویم:

«مگر ممکن نبود امکان وجود من؟

و آیا ممکن نبود عدم وجود من؟

پس چرا، آخر چرا از افاضه‌ی وجود مرا بهرمند فرمودی؟

کاش امکان وجود من ممکن نبود،

و از افاضه‌ی وجود بی‌بهره بودم!

و این منم

ترسناکی در انتهای راه مخوف!

با همسفرانی نادان

و همراهانی که روسوی مقصد عدمند!

ای واجب‌الوجود!

تکلیف وجود ما را مشخص کن!

وجود ما پر است از دلهره،

خواب وجود ما پر است از کابوس

و بیداری وجود ما را خستگی پر کرده است.

ما چون خواهیم بود ای وجود ازلی؟

ای وجود ابدی؟

زندگی در این کرانه‌های خوف و رجاء سخت است!

و چشم امید ما به افقهای لطف تو دوخته شده است.

گاه ضررهای محتمل،

بند دل ما را پاره می‌کند!

گاه ترس از جهنم،

ترس از دوزخ،

ترس از برزخ،

و آن سالهای دوری که در قبر احوال ما را کسی نخواهد پرسید،

جز مارهای زنگی،

مارهای افعی،

عقربها!

و...

ترس از فشار شب اول قبر!

و کنون این منم که گریه می‌کنم،

به خاطر ترس از تجزیه شدن در خاک،

و استحاله شدن در زمین!

و این منم ممکن الوجود!

انگورها دارند می‌رسند

 

به راستی انگور میوه بهشتی است!

صبر می‌کنیم،

صبر کردیم سالها

تا انگورها برسند،

انگورها وقتی رسیدند پدر مرد.

پیرمرد چه تقلا می‌کرد!

پیر هم نبود،

نازنینی بود!

مهربان،

ساده،

دوست داشتنی،

همان محبوبی که از حبیب به یادگار بود!

«پدر بزرگم حبیب اسم محبوبی را از مأمورین سجل هدیه گرفته بود!

به خاطر همان حب،

همان مردی و صفا و پاکی!

آه وقت اذان که می‌شود صدای الله اکبرش در همه جا می‌پیچد!

چه صدایی داشت پدر، پدر بزرگ، عمو محمد!

خدایشان بیامرزد...»

 

اما پدر من مظلوم زیست،

مظلوم مرد،

به زحمت رسسیده بود به پنجاه،

باغی ساخته بود:

باغ انگور!

باغ آرزوها!

موها همه سبز!

آرمیده برخاک نرم زمین،

و انگورهای زرد و سرخ و سبزی که چون گوشواره از آنها آویزان بود!

و من و پرنده‌ها،

زنبورها،

خواهرام،
همه بر سر سفره باغ همیشه میهمان بودیم.

...

انگورها دارند می‌رسند،

صبر کردیم،

تا از غوره حلوا گیریم پدر،

ولی نشد.

تو همراه ما نیامدی،

بعد هم که رفتی،

دیگری از راه رسید!

زنی از طایفه شیاطین!

مادیانی از جنس ابلیس!

و با ادعایی که کرد،

شهودی که آورد،

با همه و همه

باغ آرزوهای ما را ویران کرد!

ما محکوم بیع فضولی یک خدابیامرز شدیم پدر!

فصل رسیدن انگور،

رانده شدیم از باغ!

باغی که از تو به یادگار مانده بود!

میراث شومی شد عجب!

...

دوباره باید باغی ساخت!

ساختیم!

مرگ پایان کبوتر نیست پدر!

باغ دیگری ساختیم

باغ انگور!

ولی آیا باغی که تو ساخته بودی می‌شد؟

 نه هرگز!

اما باغ را از غوره به انگور رساندیم،

ولی به حلوا نرسیده غارت شد:

موها قربانی تبر!

درختان سر به سر ریخته پای کرتها!

انگار برگها در پاییز در خزان ریخته باشند!

ما کجا زندگی می‌کرده ایم؟

کجا؟

انگورها دارند می‌رسند،

آیا انسانها هم خواهند رسید؟

انسانهای کال!

آدم‌هایی که دل گرگینی دارند،

دل چرکینی دارند؟

آه از حکایت تبر و تاک!

افسوس از حکایت باغ انگور ما!

اندوه پدر! اندوه!!

 

سفر به روستا

اینجا ده من است

زادگاه من،

 و من به یاد می‌آورم روزهای تولدم را،

زمستان آن سال سخت بود،

و تا بهار به درازا کشیده بود.

و مادرم مرا با چه مصیبتی به بهار رسانده بود!

با دوا و دعا،

با نذر و نیاز،

و با هزار مصیبت دیگر!

آخر برای چه؟

آخر برای بزرگ کردن ذات غم،

برای عصاره‌گیری اشک،

برای شکسته شدن مرد،

چرا آن همه مصیبت مادر؟

کاش می‌دانستی برای چه می‌زایی،

برای چه بزرگ می‌کنی،

و برای چه...

بزایید برای کشتن،

زاییده شوید برای مردن،

و زندگی یعنی مرگ!

*

البته برای دیدن شبهای مهتابی خوشحالم،

برای دیدن آن آسمان سیاهی که پر از ستاره‌های سفید بود!

برای دیدن آن ماهی که دست مرا می‌گرفت و تا آسمان بالا می‌برد!

برای پیاده روی در شبهای ساکت ده دلم تنگ شده است!

این دلتنگی چه بود در وجود من کاشته شد؟

و آن دوست شبهای مهتابی!

و حقارت در مقابل شکوه کوهها،

شرشر جوی‌ها!

بوی علفهای بهار!

شبنم سحرگاهان!

...آه ! روستا چقدر زیباست!

*

امروز هزار سال از عمر من می‌گذرد!

هزار سال!

روزها در من بی‌هیچ تکانی تکثیر می‌شوند،

و شبهای بدون خوشه پروین،

بدون دب اصغر و اکبر،

بدون آن هفت برادران،

بدون کهکشان راه شیری،

به وسعت هزار سال در من بزرگ می‌شوند،

و من خمیازه می‌کشم،

خمیازه پشت سر خمیازه!

تا موعد خواب سر رسد!

...آه از جرعه‌ای خواب گوارا در پشت بام خانه‌ روستایی‌مان!

***