بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

تولد اولین برف در تابستان داغ قم

 

 

امروز دوستم آقای پیرانی زنگ زد و خبر چاپ شدن کتابم را داد. اول خرداد کتاب را آماده تحویل دادم. با طرح روی جلد و داستانها تایپ شده. و تا چاپ شود بیشتر از یک ماه طول کشید.

«اولین برفی که زمین نشست» مجموعه شش داستان کوتاه از نوشته‌های من در مجلات سلام بچه‌ها و سروش نوجوان بود. از تابستان 74 تا زمستان 1385 که هز از گاه وقتی فراغتی دست می‌داد هوای ده می‌کردم و از خاطرات شیرین و شنیده‌ها و دیده‌ها داستان می‌ساختم. خود نوشتن داستان‌ها برایم خاطره هستند. خاطرات شیرین. والبته هر وقت گذرم به مجله سلام بچه‌ها می‌افتاد و برای بررسی و تصویب آنجا می‌دادم خاطرات تلخی برایم رقم می‌خورد...بگذریم.

به هر حال این کتاب کوچک که حاصل سال‌های پیاده‌روی من در عرصه داستان‌نویسی کودک و نوجوان بود یادآور زحمات اساتید عزیزی چون آقایان مظفر سالاری، سید سعید هاشمی و محمدرضا سرشار می‌باشد. این عزیزان با بزرگواری داستان‌ها را می‌خواندند و بعد از نقد و بررسی در مجله به دست چاپ می‌سپردند. برای اولین بار توکل به خدا کردم و سرمایه‌گذاری کتاب را خودم به عهده گرفتم، چه اینکه حوصله منت‌کشی و دردسرهای رفت ‌آمد به تهران را نداشتم. به هرحال هشتصد تومان دادیم و سه هزار نسخه کتاب 64 صفحه‌ای تحویل گرفتیم و این از منظر بعضی از دوستان یعنی خودکشی اقتصادی برای یک نویسنده نوپا؛ امّا عشق را چه دیده‌ای؟ عشق به چاپ داستان‌هایی که آن را با هزار و یک مصیبت و درد سر نوشته‌ای، داستانهایی که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شوند و هر وقت می‌خوانی برایت دلگرم کننده و امید‌ آفرین هستند...

«اولین برفی که زمین نشست» در تابستان داغ قم متولد شد تا شاید با سرمای خود عطش حسرت خاطرات گذشته ما را خنکایی بخشد و پلی باشد از گذشته من در آذربایجان با حالی  که امروز در قم هستیم و  آینده‌ای که هنوز مشخص نیست...

آدرس ناشر:قم 45 متری شهید صدوقی-صدوقی 46-کوچه شهید رسولی- پلاک 55

تلفن2905509 0251

همراه: 09144213504

09122531105

 

حوای خود را گم کرده‌ایم

هبوط،

و تن خسته من!

حکایت جدایی،

و شکایت من!

عشق

و آتشی که به جانم پیچید!

و زمین

گهواره لرزان من!

و مادر

سه طلاقه پدر و کلفت بهشت!

چشمهایت را باز کن،

برخیز!

تو از چشم خدا افتاده‌ای،

گناهت چیست؟ چه بود؟

مستی، هنوز سرمست گناه!

چشمهایت را باز کن،

برخیز مرد!

زمین سزای گناهکاران است.

گناه،

نگاه،

گیاه،

کدامش بود جرم تو آدم؟

برخیز و در این کویری که جز شن چیزی نمی‌روید قدم بردار!

آه،

آفتاب سوزان حجاز!

بادهای سیاه!

خاک، همه جا خاک!

و عریانی بیابانی که از تنهایی زوزه می‌کشد!

تو غصه هزاران هزار نسلی پدر،

...

حوایت را گم کرده‌ای؟

آه حوا پدر!

حوا!!

و ما ادرئک ما حوّا؟

نه تو دانستی و نه ما،

هیچ کس ندانست مادر ما حوّا که بود؟

جلوه‌ای از گلهای بهشت؟

عصاره‌ای از میوه‌های عدن؟

در گل او چه سرشته بود خدا؟

که بوی بهشت می‌داد

بوی بهار،

بوی انار!

...

آواره!

آواره‌ترین، برخیز!

خارهای بیابان به تو می‌گریند.

قطاری از شتران،

درای قافه‌ای در دور دست،

بر می‌خیزی،

فرار می‌کنی،

طوفان،

طوفان داغ،

اما نسیمی در میان دارد طوفان،

بیابان همه خار است پدر!

خون از کف پاهایت شره می‌کند.

حوایت کجاست مرد؟

...

وقتی به هم می‌رسید،

همدیگر را پیدا می‌کنید،

سر به شانه هم می‌گذارید،

گریه می‌کنید،

زمین و زمان به هم می‌ریزد،

ابرها می‌آیند سیاه و گرفته!

از بغض،

بغضشان می‌ترکد،

و اشکشان جاری می‌شود...

و بهار می‌شود سرآغاز زندگی!

پدر،

 به خداما نیز آواره‌ایم در این خاک،

تنهاییم در حجاز خیابانها،

سرخورده‌ایم دراین  برهوت

و راستش،

 حوای خود را گم کرده‌ایم پدر!

 مددی!

 

 

ازدواج موقت و موضع‌گیری مردان و زنان:

مردان می‌گویند: خوب است!

زنان می‌گویند: بد است!

من می‌گویم هم خوب است و هم بد. شما نظرتان چیست؟