بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

در پاسخ یکی از خواهران عزیز!

در پاسخ یکی از خواهران عزیز!

۱. خواهر عزیز دلزدگی کاملا طبیعی است. تنها من و شما نیستیم که . میلیونها انسان هستند با خصوصیات اخلاقی مختلف. شما متاسفانه همه را با خود می‌سنجید.

۲.هر خانمی به هر دلیلی می‌تواند با هر مردی که خواست ازدواج شرعی داشته باشد حالا به خاطر هوس یا هر چیز دیگر.

۳.اجازه مرد از زن اولش یک امر قانونی است و ربطی به شرع ندارد و اگر اجازه نگرفت فقط شش ماه زندان را باید تحمل کند و الا عقاب شرعی ندارد.

۴.من خدا را شاهد می‌گیرم که اولا در اکثرشهرهای کوچیک و بزرگ دوست قاضی دارم و گزارشهای تکان دهنده تر از اینها هست که نمی شود گفت و این سه داستان نه تنها یک مورد بلکه موارد زیادی داشته است. شما باید بدانید در این جامعه ما چه می‌گذرد خواهر عزیز!مجلات و روزنامه ها را بخوانید و ببنید چه اتفاقاتی در این دور وبر ما می‌افتد.

۵. دلزدگی، وسوسه و دلسوزی زنی به زنی دیگر همه اینها طبیعی است و معیار نوع انسان است، نه شما که این قدر احساساتی حرف می‌زنید.

۶. من از طرز نوشتن خود هم دفاع نمی‌کنم. متاسفانه شاید نتوانستم حق مطلب را ادا کنم و احتمالا همین خود منشاء اعتراضات شما می‌باشد.

۷. باز تکرار می‌کنم ازدواج موقت دارویی نیست که به هر کسی تجویز شود، بلکه برای بیمارانیست که به مرضهایی چون هوس و دلزدگی و غیره مبتلا شده اند و می‌خواهند کاری بدتر از این انجام بدهند.مثل فحشاء و منکرات دیگر!

ازدواج موقت

توضیح: اخیرا موضوع ازدواج موقت کمی داغ شده است. متاسفانه برداشتهای نادرستی از این قضیه  شده است. عده‌ای از راه تفریط می‌روند و عده‌ای دیگر از راه افراط. ما باید ازدواج موقت را به عنوان یک حکم شرعی قبول کنیم. مراجع عظام این مسأله را در رساله‌هایشان بوضوح توضیح داده‌اند.اما شرایط حاکم بر جامعه ما طوری است که باید این مسأله کمی تجزیه و تحلیل شود. نوشته‌ زیرین بنده نگاهی داستانی است به این قضیه که هر سه واقعه برگرفته از شنیده‌هایی است که اتفاق افتاده‌اند. امیدوارم جوابی باشد برای ایرادهایی که به این حکم شرعی می‌گیرند.

*

1

زن بازیچه نیست. زن گل است. زن قطره‌ای از جلال و جمال الهی است که برای آرامش همه به زمین چکیده است. زن چیست؟ زن یعنی مادر، زن یعنی خواهر، زن یعنی دختر، زن یعنی بانوی خانه. زن یعنی مادر این عالم. در زمین هر آدمی را که می‌بینید وجود دارد و به وجود خود می‌بالد موجودی است که مادر او را به وجود آورده است.

و آیا ارزشی که اسلام به زن داده است قابل مقایسه با دیگر ادیان است. آیا امروز بردگی جنسی را در جهان غرب نمی‌بینید؟ ازدواج موقت یکی از احکام متعالی اسلام است. و تدبیری است برای استحکام خانواده‌ها. اگر امروز عده‌ای چنین برداشت می‌کنند که این امر پایه‌های زندگی خانوادگی را سست می‌کند در اشتباهند و مسلما با چند و چون قضیه آگاهی ندارند. دفاعی که اسلام از حقوق زن کرده است چنان با عظمت است که خیلی از عقلا و خردمندان، امروزه به کار قوه قضائیه جمهوری اسلامی ایراد می‌گیرند و می‌گویند این قوانین کمر هر ابرمردی را می‌شکند.

*

2

از اعترافات یک زن در دادگاه

«...خدایا! از گناهم به درگاه تو توبه می‌کنم. امیدوارم مرا ببخشی. من به نفس خودم ظلم کردم. فقط تو می‌دانی که من چرا تن به این کار دادم. فقط تو می‌دانی. تو. خدایا، تو هتر از همه می‌دانی که من پاک بودم. مثل گل. از همه گناهان می‌ترسیدم چه رسد به این گناه بزرگی که هیچ وقت در مخیله من نمی‌گنجید؛ اما افسوس که شرایط طوری پیش آمد که من نیز با همه پاکیم دامن خود را به گناه آلودم...»

زن گریه می‌کرد و می‌نوشت:«...اگر من شوهرم زنده بود، اگر شوهر من خود را در راه این مردم نفهم جان خودش را از دست نمی‌داد، اگر آن خدا بیامرز را به حال خود رها می‌کرد تا در آب خفه شود و خودش مثل همه مردم بی‌تفاوت دیگر از کنارش می‌گذشت، اگر شوهرم مرا بیوه نمی‌گذاشت، اگر خانواده‌ام را بی‌مرد نمی‌کرد، اگر بچه‌هایم را یتیم نمی‌گذاشت، هیچ وقت پای من به اینجاها کشیده نمی‌شد. خدایا به تو شکایت می‌کنم. من چه کار می‌کردم. سه ماه از مرگ شوهرم می‌گذشت. شبها جای خالی او را کنارم حس می‌کردم. از خواب بلند می‌شدم. پرده پنجره را کنار می‌زدم و به خانه‌های خاموش شهر نگاه می‌کردم. هر وقت چراغی روشن می‌شد با خود می‌گفتم خوش به حالشون. زن و مرد کنار هم هستند. دارند امشب را به خوشی می‌گذرانند. هوس لحظه‌ای چون برق می‌درخشید. سپس می‌رفت. شش ماه گذشت. چقدر آرزو داشتم،‌ مثل وقتی که دم بخت بودم، پاشنه درمان را می‌کندند یواش یواش به سراغم بیایند، اما خبری نمی‌شد. خودم با خودم می‌گفتم:اگر هم بیایند هیچ وقت قبول نمی‌کنم. بچه‌هایم چه می‌شود. تازه باید حداقل سالگرد مرحوم بگذرد بعد...هیچ خبری نشد. حتی بعد از سالگرد مرحوم شوهرم کسی سراغم نیامد. فقط روحانی محل از طریق پدرم پیغام فرستاده بود که اگر مایل باشم کسی هست به عقد موقتش دربیاورم و من حالم از آن روحانی بهم خورده بود. حتم داشتم که برای خودش می‌خواسته است. مدتها گذشت. داشتم دیوانه می‌شدم. روزها خودم را با بچه‌ها و کارهای منزل سرگرم می‌کردم؛ اما شبها، شبهای ظلمت من بود. آن هوس، آن خواهش نفسانی که وجود هر آدمی را به آتش می‌کشد، سراغم می‌آمد...نابودم می‌کرد. نابودم کرد...به خدا پناه می‌بردم، قرآن می‌خواندم، دعای توسل، دعای کمیل، هیچ افاقه ‌ای نمی‌کرد...شبی از شبها طبق معمول که از خواب بیدار می‌شدم و پرده پنجره را کنار می‌زدم ریزه سنگی به شیشه خورد. ترسیدم. به خود لرزیدم. پرده را انداختم و چراغ را خاموش کردم. اما کنجکاویم نگذاشت. فکرم هزار راه رفت و هزارجا. دوباره چراغ را روشن کردم و پرده را کنار زدم. بیرون تاریک بود. چیزی دیده نمی‌شد. کسی نبود. شب همه هول و هراس بود. دوباره چراغ را خاموش کردم و توی رختخواب خزیدم...باز سنگی به شیشه شلیک شد. با خودم گفتم. می‌روم پدرش را درمیارم. از اتاق بیرون رفتم. بچه‌ها اتاق روبرویی خواب بودند. پاورچین پاورچین رفتم حیاط در را باز کردم. مردی از پشت تیر چراغ بیرون آمد. خواستم به فحش و جیغ و داد برانمش، اما بوی مرد منصرفم کرد. مدتها بود مشتاق این بوی خوش مردانه بودم...و ماجرای ما شروع شد. که بود مرد؟ نپرسیده بودم. فقط مرد بود. نصف شب می‌آمد و یک ساعتی می‌ماند و می‌رفت...قبول کنید که تنها من مقصر نبودم و نیستم...همه مقصرند»

*

3

وردی که حاج‌آقا در گوش علامعلی خواند

غلامعلی اوقات تلخی می‌کرد. چرا؟ چون زنش از چشمش افتاده بود. زن مگر از چشم می‌افتد؟ افتاده بود دیگر. می‌خواست زن دیگر بگیرد. زنش فهمیده بود و داشت زمین و زمان را بهم می‌ریخت. همه مرده‌ها و زنده‌های غلامعلی را جلوی چشمش آورده بود. تازه قصد داشت به برادرهایش زنگ بزند و بگوید که بیایند کلک این مرتیکه را بکنند. و غلامعلی قداره کشیده بود تا زنش را بکشد. ماجرا به راحتی تمام شد. روحانی پیر مسجد از راه رسید. پا درمیانی کرد و در گوش غلامعلی وردهایی خواند که غلامعلی ساکت شد. اصلا از خیر گرفتن زن دوم گذشت...روز به روز زندگی علامعلی شیرین تر می‌شد. هر روز وقتی بیرون از خانه می‌رفت به روحانی محله دعا می‌کرد و می‌گفت خدا پدر و مادرت را بیامرزد مرد. خیلی بهتر شد. دیگر نه کباب می‌سوزد و نه سیخ. و زندگی یعنی این. روحانی در گوش غلامعلی چه خوانده بود؟ معلوم نبود!

*

4

پیشنهاد یک زن به شوهرش

مرد با آه و خمیازه زانوهایش را بغل کرده بود و با خود در کلنجار بود. چه شده است مرد؟ زن پرسید. مرد سرش را تکان داد و گفت:« من سرم هم برود قبول نمی‌کنم.»

زن گفت:« تو فکر کن خودت مرده‌ای من بیوه مانده‌ام. آیا سایه‌ای کسی بالای سرم باشه بهتره یا پشت سرم هزار حرف جور واجور باشه؟»

مرد سر بالا انداخت و گفت:«بعد از مرگ من آفتاب طلوع بکند و نکند هیچ ربطی به من ندارد. من چیکار کنم؟ مرد یک بار اشتباه می‌کند.»

زن دست به زانویش کوبید و گفت:« خدایا دیگران هم مردند، این هم مرد است...مرد! این زن حیفه، دوست منه، سالهاست با هم رفاقت داریم، عقدش کن تا خیالش راحت شود. من راضی نمی‌شم دوستم بیوه بماند.»

مرد گفت:«بگذار دوستیتان پا برجا بماند، اگر زن همشو بشوید دیگر دوستی تان از بین می‌رود.»

زن گفت:«ما مثل دو تا خواهریم، بچه‌های اون به من می‌گن خاله و بچه ‌های ما هم به اون می‌گن خاله و ما تا قیامت خواهر هم می‌مانیم. خیالت راحت باشد!»

مرد دیگر حرفی برای گفتن نداشت. پیشنهاد زن را به یک شرط قبول کرد و آن هم عقد موقت بود و دیگر اینکه هیچ کس بویی نبرد.

*

 

عشق روزهای زلزله

1.    ظهر، نه بعد از ظهر، در یک هوای دم کرده. زیر کولر آبی. ساعت حوالی ساعت 6 است. کامپیوتر  عهد بوقی دوستم حوصله ام را سر برده است. بعد از پارتیشن بندی و فرمت و هر بازی دیگر، باز وقتی می‌آید بالا قفل می‌کند. مانده‌ام چیکار کنم. هوای دم کرده اتاق خفه‌ام کرده است. ریستارت!! و... دوباره فحش و بد و بیراه به مایکروسافت! به خود دوستمون که دست بردار نیست از این ابر رایانه!...فیضی(دوستم) با کف دست به پهلوی کیس می‌کوبد. صدا می‌پیچید. عینکم را بر می‌دارم. آه می‌کشم. خدایا خودت راهی پیش پای ما بگذار! زمین موج بر می‌دارد. صدای مهیبی در و دیورا را می‌لرزاند. و این هم تجربه جدید! یوم یکون الناس کالفراش المبثوث! مثل قرقی از در و دیوار می‌زنم بیرون. در و دیوار همچنان می‌لرزد. نگران بچه های خود هستم. تن 95+5 کیلویی‌ام را در کوچه ‌های شهرک می‌دوانم. مثل یک دونده سیاه آفریقایی! همه بیرون ریخته‌اند. این بار زلزله را ول کرده اند و به من نگاه می‌کنند. فکر می‌کنند هشت نفر از عزیزانم را از دست داده‌ام. هر کی هر چیزی می‌پرسد بدون جواب می‌گذارم و رد می‌شوم. چه هیجانی دارد و داشته‌ است این زلزله!

2.    اذا زلزلت الارض زلزالها...حنانه و مادرش با اولین لرزش مخوف زمین خود را به زیر میز بدبخت من رسانده‌اند. در را با هر مصیبتی است باز می‌کنم. سر و صدایی که من ایجاد کرده ام کمتر از زلزله نیست. حنانه تا صدایم را می‌شنود به بغلم می‌پرد و بغض می کند. مادرش بسیجی‌وار لباس‌های بیرون را پوشیده و منتظر است تا آن ور دنیا بدود. از محمدجواد خبری نیست...نکند زیر آوار مانده است!!...کو آوار؟ همگام با پس‌لرزه‌ها دوباره پله‌های دراز طبقه دوم را به زمین می‌رسانم و این بار دنبال محمدجواد. با دوچرخه روبرویم سبز می‌شود.«بابا زلزله را دیدی؟» جواب می‌دهم:«آری زلزله را حس کردم!» نفس نفس می‌زنم... و قال الانسان ما لها؟...

3.    چه شوری دارد این بلایای طبیعی! همه زن و مرد و کوچک و بزرگ بیرون آمده‌اند. یاد بم می‌افتم! چرا آنها هشدارهای قبلی غیبی را جدی نگرفتند؟... ساعت 10 شب است. مردم آرام آرام به زیارت حرم و جمکران می‌روند. اینها همان آدمهایی هستند که دوست ندارند کسی بهشان بگوید ترسیده اند. به بهانه زیارت امکان مقدسه جان خود را بر می‌دارند و فرار می‌کنند. عده‌ای به بهانه تفریح راهی بوستان علوی هستند. برای اینها هم فال است و هم تماشا! واقعا بوستان علوی هم در چنین روزهایی به درد می‌خورد. جاهای خوبی دارد برای خوابیدن! سکوهای تمیزی درست کرده‌اند!...ما هیج جا نمی‌رویم. کجا را داریم؟ در خانه من دنبال رتق و فتق کارهام هستم و خانم به تقلید از آموزشها تلویزیون دارد مسائل ایمنی را بررسی می‌کند. یک ساک پر از خورد خوراکی و سیخی برای لحظه‌ای که آوار همه جا را فرا گرفت و یک بطری آب و چراغ قوه و خدا پدر صدا و سیما را بیامرزد.

4.    شب خسته‌ام. باید بخوابم. خانم می‌گوید. کشیک بده. می‌گویم چشم تا جایی که تاب مقاومت دارم. خوابم برده است. ساعت سه چهار صبح است که از خواب می‌پرم. خانم برای نماز صبح بلندم می‌کند. خدا را شکر بالاخره جان سالم بدر برده‌ایم!

5.    روز بعد از زلزله. در اتوبوس همه وقایع دیشب را به هم تعریف می‌کنند. یکی می‌گوید: خدا حتی با قمی‌ها هم شوخی ندارد. دیگری می‌گوید. گوشمالیی بود فقط. و الا ما که با خدا این حرفها را  نداریم. آن یکی از جربوزه خود حماسه‌ها می‌سراید و می‌گوید که امشب را راحت تر از شبهای دیگر خوابیدم. و کمپزهایی که در راه است. و من صادقانه می‌گویم: زلزله دلهره آور است. ترس آور است. مثل مار بؤایی که حتی زهرآگین هم نیست. کمش هم زیاد است و باید ازش ترسید و احتیاط کرد...و اخرجت الارض اثقالها: سنگین‌ترین سنگینی زمین گنهکارانی مثل من هستند. در زلزله آدم احساس می‌کند باری از گناهان از روی دوشش برداشته شده است. با خود می‌گویم:«اگر رفته بودیم اینهمه گناه را چه جوابی بود؟»

6.    شب همه در کوچه ها جمعند. با خانواده مثل اسرای کربلا در کوچه‌های شهرک سرگردانیم. خیلی‌های دیگر مثل ما هستند. استاد عربی من سید سیساوی از الجزایر با خانواده‌اش از روبر می‌آید:

-         کیف الحال الاخ مجید؟

-         اهلا و سهلاً مولای! الی این تذهب؟

-            لم ادری یا مجید الی این نذهب...نذهب

می‌گوید: نمی‌دانم کجا؟ فقط داریم می‌رویم...با آنها خداحافظی می‌کنیم و به راه خود ادامه می دهیم. در جایی که ساختمانهای شهرک به انتها می‌رسند. مجلس زنانه‌ای برپاست. چه کار خوبی! همه دور هم جمع و واژ های عربی مانند: الیوم یومین!... امروز دومین روز است... دختری به دختر دیگر تعریف می کند... و ما از کنارشان رد می‌شویم و راهی پارک بازی. حنانه کشته مرده تاب بازی است. فکر می‌کنم الان از خدا تشکر می‌کند که زلزله شده است و الا باباش هیچ وقت او را برای بازی به اینجا نمی‌آورد... و شب با دلهره و دلشوره به خانه برمی‌گردیم. تنها میز چهار پایه و بلند مطالعه مرا به عنوان سپر بلا در هال می‌گذاریم تا بچه ها با خیال راحت بخوابند و من نمی‌خوابم و هر لحظه منتظر آن صدای وحشتناک و مهیبم. خانم اصرار می‌کند که فردا صبح زود بلند شویم و بریم مراغه...می‌خندم. و لایمکن الفرار من حکومته! از سیطره حاکمین خداوندی مگر می‌شود فرار کرد؟ مراغه زلزله آمد چی؟ نترس. خیلی از مردم هستند که با وجود زلزله‌ها و سونامی‌های فراوان سنشان به 90 رسیده است. مرگ و زندگی ما دست خداست. هر کجا بخواهد باید لبیک گفت و گذر کرد...و زلزله هم برای خودش زیبایی هایی دارد و داشت.