بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

عاقبت عشق

آنجا سرزمین خشک و بی‌آب و علفی بود در نزدیکی نینوا، اما کربلا هم نبود؛ اگر چه کربلا را نیز عشق کربلا کرد...قافلة عشق به سر منزل جاودان خویش نزدیک می‌شود...و این عاقبت کار عشق است. موکب امام به هر سوی که می‌رفت، به سوی دیگرش سوق می‌دادند تا روز پنجشنبه دو محرم سال شصت و یکم هجری به کربلا رسید....

                   از دست نوشته های سید مرتضی آوینی

سوگند!

سوگند به آسمان خاکستری زمستان!

سوگند به آن گل‌های کوچکی که خدا در هر زمستان به سر دوستانش می‌ریزد!

سوگند به صبح کودکی‌مان!

و سوگند به قندیل‌هایی که از ناودان کوچه‌ها آویزان بود!

سوگند به آن صبح قشنگی که پدرم برف پشت بام‌ها را می‌رُفت و صدای پارویش در سکوت روستا می‌پیچید!

من کلاغ‌های باغ همسایه را از یاد نخواهم برد. گنجشک‌های گرسنه را فراموش نخواهم کرد. صدای ناله آن سگ سرمازده را از دفتر خاطرات ذهنم پاک نخواهم کرد. و...

سوگند به تو! سوگند به آن دو میل بافتنی تو دختر!

جوراب‌های سبز پشمی را که تو برایم بافتی و به مادرم دادی تا پایم کند، هیچ وقت از پاهای کودکی‌ام درنخواهم آورد.

زمستان است

زمستان است

و این آوای کولاک است

که می‌پیچد.

حیاط لبریز از موج،

سرشار از باد

و مادرم آه می کشد

می‌گوید:

چه سرد است، چه طوفان است!

آوای پدر می‌رسد از دور دست، از قبرستان که:

«این زمستان است.

و ما لحاف سفید در بر کرده‌ایم.

خوابیده‌ایم روی این برف‌ها!

شکوفه شکوفه گل

سبد سبد شکوفه!...»

و من اینجا، مادر!

در عرصات کویر،

در رستاخیز زمهریر،

در صبح سترون،

در زمینی که به یخ بارور است،

تنها مانده‌ام.

کجاست کرسی گرم خانه‌ات؟

دلم برای آش بلغورت تنگ شده است!

تنور عشق را بگیران،

بچه‌ها را از خواب بیدار کن،

و بگو:

زمستان است مادر!