بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

به یاد آن دهقان عزیز

دهقان فداکار آذری زبان است و قادر به صحبت کردن به زبان فارسی نیست.

خواجوی به داستان فداکاری خود اشاره می کند و می گوید: یکی از روزهای پاییز بود. شب میهمان داشتیم و میهمانم گفت که باید برود و خواست که وی را تا ایستگاه برسانم. او را به منزل رئیس پاسگاه بردم و خواستم که شب تا زمان رسیدن قطار آنجا باشد و خود به سمت زمین کشاورزی رفتم.

وی می گوید: چون باران می‌آمد از مسیر همیشگی نرفتم و از طرف ریل قطار حرکت کردم که متوجه شدم بین دو تونل، کوه ریزش کرده است. می‌دانستم که الان قطاری به این سمت می‌آید اما نمی‌دانستم که آیا باید به مسئولان قطار این موضوع را خبر دهم یانه. در آخر با خود فکر کردم قطار پر از مسافر است و زنان و مردان زیادی در آن هستند. با خودم گفتم باید نجاتشان دهم به همین دلیل به سمت ایستگاه حرکت کردم اما قطار از ایستگاه به سمت تونل حرکت می‌کرد.

خواجوی ادامه می دهد: فانوس در دستم بود اما باران آن را خاموش کرد. البته در جیبم کبریت داشتم. یکدفعه فکری به ذهنم خطور کرد. کتم را در آوردم و نفت فانوس را روی آن ریختم و آتش زدم و سعی کردم به مسئولان قطار خبر دهم اما آنها توجه نمی‌کردند. داد و فریادهایم نیز نتیجه نداد، با تفنگ شکاری که داشتم چند شکلیک کردم و بالاخره قطار ایستاد.

وی اضافه می کند: قطار 13 واگن داشت. مأموران قطار و مردم از قطار بیرون آمدند و مرا کتک زدند و گفتند چرا این کار را کردی. در همان زمان رئیس قطار آمد و از من دلیل نگه داشتن قطار را پرسید. به او دلیل را گفتم و بعد با آنها سوار قطار شدیم و به آرامی به آن سمت رفتیم و همه ریزش کوه را دیدند. در آن زمان بود که مسئولان و مردم شروع به عذرخواهی کردند و مرا بوسیدند.

دهقان فداکار می گوید: آن زمان 32 سال داشتم و اکنون 75 ساله هستم و کشاورزی می‌کنم.

بخشی از رمان صبح بارانی(داستان زندگی آیت الله بروجردی)

نمی‌دانم شاید پدرم می‌خواهد مرا در بروجرد نگهم دارد. اگر چنین باشد من دق می‌کنم. اصلا شاید هم می‌خواهد مرا به نجف بفرستد. نمی‌دانم. فعلاً که در اصفهان راحتم.

صبح خیسِ پاییز در کوچه پس کوچه‌های بروجرد. هوا سرد و بارانی است. سوز باد پاییزی. طعم روزهای کودکی. مزه روزهای گذشته. از لای درختان عریان به قامت خمیده و پیر مسجد نگاه کرد. غوطه در دوران نه چندان دور. دلش را حال و هوای روزهای خوش نوجوانی پر کرد. دست روی سینه‌اش گذاشت و آه کشید. لحظه‌ای حال و هوای دوران کودکی کرد. چقدر دلش به آن روزها تنگ شده بود! باران نم‌نمک می‌بارید. درشکه از کوچه، از زیر درختانی که تا آسمان قد کشیده بودند گذشت و راهی کوچه خانه پدری شد. دلش می‌تپید. به دیدار پدر، به دیدار مادر. به دیدار اقوام. به دیدن دوستان دوران کودکی و نوجوانی. در این چهار سالی که از بروجرد رفته بود، اگر درس‌ خواندن نبود نمی‌توانست دوری‌ عزیزان را تحمل بکند.

به سر کوچة خودشان که رسید، از درشکه پیاده شد. دختر همسایه در قاب در چوبی دیده شد. سیّد سر به زیر انداخت و وسایلش را برداشت. این دختر که بود؟ خدیجه نبود؟ آره، خودش بود. چقدر بزرگ شده است! خانمی شده برای خودش! انگار نه انگار که دختر کوچکی بود با چادر گلی سپید دار! سیّد وقتی سرش را بلند کرد، دختر همسایه در را به هم کوبید. صدای رطوبت‌زده در، در سکوت صبح پیچید. نه سلامی، نه حال و احوالی! سیّد خیلی تعجب نکرد. این را به حساب خجالتی بودن خدیجه گذاشت. وانگهی او دیگر بزرگ شده بود. قد کشیده بود... با این فکر‌ها دم در خانه رسید. از لای در نگاه کرد. چه خبر است توی خانه! همه جمع بودند. سر و صدای بچه‌ها به گوش می‌رسید. اگر باران نمی‌بارید حالا حیاط را سرشان برداشته بودند. یا اللهی گفت و در را، لنگة در را هل داد. در روی پاشنه چرخید و صدا داد. و ناگهان چهره‌های خندان و منتظر زن و مرد، کوچک و بزرگ در پنجره‌های خیس خانه رویید. انگار خبرهایی است تو این خانه. آیا همه به استقبال من آمده‌اند؟ استقبال من که نباید چنین با شکوه باشد. مگر من مسافر خانة خدا هستم؟ غیر از این است که از اصفهان آمده‌ام؟

پدر، مادر و دیگران لحظه‌ای پر گشودند و او را در میان گرفتند. باران بوسه و نوازش. نُقل کلمات محبت‌آمیز. سیّد چقدر عزیز شده بود! شرمنده محبت همه بود. دست پدر و مادرش را بوسید و با دیگران روبوسی کرد و در همهمه و ازدحام کوچک و بزرگ راهی اتاق بزرگ خانه شد. اتاقی که حالا پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا. سید کنار بخاری چوبی که داشت لحظه به لحظه گُر می‌گرفت، نشست. لبخند روی لب‌هایش جوانه زد. انگار دنیا برایش تازه شده بود! چقدر دلش وا شده بود. حالا دیگر غصه جدایی از اصفهان را نمی‌خورد. دیگر از این ناراحت نبود که در یک شبانه روزهجده ساعت درس نخواهد خواند. یاد حرف یکی از دوستان طلبه‌اش افتاد و با خود گفت: «زندگی که همه‌اش درس خواندن نیست!»

باران

باران

 

 

1

صبح پیش از آفتاب، آقا ، برخاست. چهل مرد باید روانه مسجد می شدند. آیا آمده

 بودند ؟ پنجره را به روی بهار باز کرد. چهل مرد ، چهل نفر از آنهایی که  با

تقوا بودند و آقا آن ها را خوب می‌شناخت . چهل روحانی - حیاط مدرسه-

 زیر درختان کاج آماده بودند . آقا شاگردانش را روانه کرد. بدرقه راهشان ،

 اشک بود . مدت‌ها بود چنین نگریسته بود . مثل آسمانی که مدت‌ها  بود به

 زمین بخل کرده بود . اشک‌هایش ابرهای بهار را شرمنده کرد.

 

2

هر چه آفتاب  بالا می‌آمد ، می درخشید و می‌سوزاند . دعا و نیایش . نماز باران .

هیچ چیز ، هیچ چیز دیگر ، انگار افاقه  نمی‌کرد . گلدسته‌های مسجد ، فقط  نگاه

 می‌کردند.

 

3

آقا به آسمان خالی از ابر نگاه کرد و دوباره به حجره برگشت . احساس سنگینی

می‌کرد . غم‌های عالم را بر سینه‌ی خود احساس می‌کرد.

 

4

مردان آقا ، داشتند دست خالی  برمی‌گشتند . از مسجد جمکران دور می شدند .

 یکی گفت : تند برویم لااقل به ناهار برسیم . آن یکی هوای بهار را بو کشید و

گفت : من بوی آبگوشت را می شنوم.

 

5

آقا دوباره پنجره را به روی بهار باز کرد  و  با لبخند گفت : بوی باران می‌آید !

 

6

 مسجد نه دور بود، نه نزدیک و قم امَا خیلی دورتر بود .

-  تند برویم تا به ناهار برسیم .

هیچ کس توان دویدن نداشت .

 

7

بوی  آبگوشت  همه  جا  پیچیده  بود . آقا  می‌خندید و چهل مرد نمازگزار ،

عمامه‌های خیس خود را به بند رخت پهن می‌کردند .