به راستی انگور میوه بهشتی است!
صبر میکنیم،
صبر کردیم سالها
تا انگورها برسند،
انگورها وقتی رسیدند پدر مرد.
پیرمرد چه تقلا میکرد!
پیر هم نبود،
نازنینی بود!
مهربان،
ساده،
دوست داشتنی،
همان محبوبی که از حبیب به یادگار بود!
«پدر بزرگم حبیب اسم محبوبی را از مأمورین سجل هدیه گرفته بود!
به خاطر همان حب،
همان مردی و صفا و پاکی!
آه وقت اذان که میشود صدای الله اکبرش در همه جا میپیچد!
چه صدایی داشت پدر، پدر بزرگ، عمو محمد!
خدایشان بیامرزد...»
اما پدر من مظلوم زیست،
مظلوم مرد،
به زحمت رسسیده بود به پنجاه،
باغی ساخته بود:
باغ انگور!
باغ آرزوها!
موها همه سبز!
آرمیده برخاک نرم زمین،
و انگورهای زرد و سرخ و سبزی که چون گوشواره از آنها آویزان بود!
و من و پرندهها،
زنبورها،
خواهرام،
همه بر سر سفره باغ همیشه میهمان بودیم.
...
انگورها دارند میرسند،
صبر کردیم،
تا از غوره حلوا گیریم پدر،
ولی نشد.
تو همراه ما نیامدی،
بعد هم که رفتی،
دیگری از راه رسید!
زنی از طایفه شیاطین!
مادیانی از جنس ابلیس!
و با ادعایی که کرد،
شهودی که آورد،
با همه و همه
باغ آرزوهای ما را ویران کرد!
ما محکوم بیع فضولی یک خدابیامرز شدیم پدر!
فصل رسیدن انگور،
رانده شدیم از باغ!
باغی که از تو به یادگار مانده بود!
میراث شومی شد عجب!
...
دوباره باید باغی ساخت!
ساختیم!
مرگ پایان کبوتر نیست پدر!
باغ دیگری ساختیم
باغ انگور!
ولی آیا باغی که تو ساخته بودی میشد؟
نه هرگز!
اما باغ را از غوره به انگور رساندیم،
ولی به حلوا نرسیده غارت شد:
موها قربانی تبر!
درختان سر به سر ریخته پای کرتها!
انگار برگها در پاییز در خزان ریخته باشند!
ما کجا زندگی میکرده ایم؟
کجا؟
انگورها دارند میرسند،
آیا انسانها هم خواهند رسید؟
انسانهای کال!
آدمهایی که دل گرگینی دارند،
دل چرکینی دارند؟
آه از حکایت تبر و تاک!
افسوس از حکایت باغ انگور ما!
اندوه پدر! اندوه!!