1
صبح پیش از آفتاب، آقا ، برخاست. چهل مرد باید روانه مسجد می شدند. آیا آمده
بودند ؟ پنجره را به روی بهار باز کرد. چهل مرد ، چهل نفر از آنهایی که با
تقوا بودند و آقا آن ها را خوب میشناخت . چهل روحانی - حیاط مدرسه-
زیر درختان کاج آماده بودند . آقا شاگردانش را روانه کرد. بدرقه راهشان ،
اشک بود . مدتها بود چنین نگریسته بود . مثل آسمانی که مدتها بود به
زمین بخل کرده بود . اشکهایش ابرهای بهار را شرمنده کرد.
2
هر چه آفتاب بالا میآمد ، می درخشید و میسوزاند . دعا و نیایش . نماز باران .
هیچ چیز ، هیچ چیز دیگر ، انگار افاقه نمیکرد . گلدستههای مسجد ، فقط نگاه
میکردند.
3
آقا به آسمان خالی از ابر نگاه کرد و دوباره به حجره برگشت . احساس سنگینی
میکرد . غمهای عالم را بر سینهی خود احساس میکرد.
4
مردان آقا ، داشتند دست خالی برمیگشتند . از مسجد جمکران دور می شدند .
یکی گفت : تند برویم لااقل به ناهار برسیم . آن یکی هوای بهار را بو کشید و
گفت : من بوی آبگوشت را می شنوم.
5
آقا دوباره پنجره را به روی بهار باز کرد و با لبخند گفت : بوی باران میآید !
6
مسجد نه دور بود، نه نزدیک و قم امَا خیلی دورتر بود .
- تند برویم تا به ناهار برسیم .
هیچ کس توان دویدن نداشت .
7
بوی آبگوشت همه جا پیچیده بود . آقا میخندید و چهل مرد نمازگزار ،
عمامههای خیس خود را به بند رخت پهن میکردند .
|