همین چهارشنبه بود
پس از سالهای دراز
یاد تو افتادم.
پس از سالهای دراز
عکسی از نیمرخ تو
در چمدان چرمی قدیمیمان پیدا شد.
های روقی!
چقدر دلتنگتم دختر!
آن روز که شیروانیها صدای باران را شنیدند،
و قطار در میان کوههای مه گرفته گم شد،
دلم پر از تلاطم شد،
پر از تپش.
همین چهارشنبه صدای قطار
دوباره شیشههای خانه را لرزاند.
باران قطرهها را محکم بر پنجرهها کوبید.
و یاد تو دوباره تار و پود مرده مرا لرزاند.
از روزهای همیشگی من و تو
فقط چمدانی کهنه،
بوی نمناک زیرزمین،
و گمان میکنم همین عکس سیاه و سفید برجای مانده است.
روقی!
روزهای دلتنگی مرا
همه فریاد میکشند.
پدر زخمه بر سیمهای تار میکشد،
مادر سر کار جاجیم زمزمه غمانگیزی دارد،
و برادرم در عالم خود ایوان مینشیند
و آهنگ «مرغ سحر» را
بلند بلند میخواند.
زندگی همان چند روز است:
با کسی باشی که دوستش داری،
با کسی باشی که دوستت دارد،
با کسی بازی کنی که تو را بازی دهد.
روقی!
دوباره از خانه بیرون میزنم،
همه جا تنگ است،
هیچ جا دیگر بوی تو را،
بوی زندگی را نمیدهد.
هیچ جا،
هیچ جا دیگر صدای تو را نمیشنوم.
راهی ایستگاه قطار میشوم ،
تا در میان مه و باران،
صدای قطار را بشنوم
و دور شدنش را تماشا کنم. |