سفر به روستا

اینجا ده من است

زادگاه من،

 و من به یاد می‌آورم روزهای تولدم را،

زمستان آن سال سخت بود،

و تا بهار به درازا کشیده بود.

و مادرم مرا با چه مصیبتی به بهار رسانده بود!

با دوا و دعا،

با نذر و نیاز،

و با هزار مصیبت دیگر!

آخر برای چه؟

آخر برای بزرگ کردن ذات غم،

برای عصاره‌گیری اشک،

برای شکسته شدن مرد،

چرا آن همه مصیبت مادر؟

کاش می‌دانستی برای چه می‌زایی،

برای چه بزرگ می‌کنی،

و برای چه...

بزایید برای کشتن،

زاییده شوید برای مردن،

و زندگی یعنی مرگ!

*

البته برای دیدن شبهای مهتابی خوشحالم،

برای دیدن آن آسمان سیاهی که پر از ستاره‌های سفید بود!

برای دیدن آن ماهی که دست مرا می‌گرفت و تا آسمان بالا می‌برد!

برای پیاده روی در شبهای ساکت ده دلم تنگ شده است!

این دلتنگی چه بود در وجود من کاشته شد؟

و آن دوست شبهای مهتابی!

و حقارت در مقابل شکوه کوهها،

شرشر جوی‌ها!

بوی علفهای بهار!

شبنم سحرگاهان!

...آه ! روستا چقدر زیباست!

*

امروز هزار سال از عمر من می‌گذرد!

هزار سال!

روزها در من بی‌هیچ تکانی تکثیر می‌شوند،

و شبهای بدون خوشه پروین،

بدون دب اصغر و اکبر،

بدون آن هفت برادران،

بدون کهکشان راه شیری،

به وسعت هزار سال در من بزرگ می‌شوند،

و من خمیازه می‌کشم،

خمیازه پشت سر خمیازه!

تا موعد خواب سر رسد!

...آه از جرعه‌ای خواب گوارا در پشت بام خانه‌ روستایی‌مان!

***