زنی با چادر سپید وارد خانه میشود،
و زنی با روسری که به دهانش بسته پیشواز میآید!
آیا اینها خواهران من هستند؟
چه میدانم؟
زبانم چنین چرخیده که بگویم خواهر!
خواهر نجیبه، خواهر لطیفه، خواهر طیبه!
سه خواهر، یکی از یکی بزرگتر!
یکی از یکی کوچکتر!
های!روزگار غریبی با شعر دست به دست هم دادیم!
های! روز بدی است امروز!
خواهر تو بمیری و من نتوانم به مجلس عزایت بیایم؟!
صدای گریهام را از اینجا بشنو!
بیتهای واپسین شعرم را نخواهم گفت،
تا نگویم خاطره آن روز بهاری را،
نخواهم گفت!
آن روز پر از آفتاب را!
...
کوچه، کوچهای باریک!
به آن دو در کوچک باز میشود.
یکی آهنی و یکی از چوب!
در آهنی آبی مال آنهاست،
خواهرم در را باز کرد.
حیاط کوچکی بود!
پر از گوسفند و بره!
غروب پر است از صدای بعبع برهها
غروب یعنی واپسین لحظات روز!
در این خانه چراغی روشن خواهد شد!
روشن کننده آن چه کسی است؟
چراغ روشن میشود،
اتاقها را نور پر میکند،
در دست او فانوسی است،
کار مگر تمام میشود؟
لبهایش در حال لبخند پژمرده است،
لپهایش خالی از یک قطره آب!...
(کجایی حاج احد؟ خدا بیامرزدت!
خانهات خراب شد حاجی!
در خانهات بسته ماند حاجی!
روزهای تنهاییات یادت هست مرد؟
تو هم برای من خاطره بزرگی هستی،...)
عروس هنوز کرسی را بر نچیده است!
بیایید بنشینید،
بچهها چایی بیاورید!
دم عروب صدای رودخانه،
نسیم هم میوزید،
سرما؟ نه بهار بود آن روز!
*
نشستیم کنار کرسی!
حاج احد ریش سفیدی بود
مردی هفتاد ساله،
چپق میکشید...
از پسرعمو فرخ هم خبری نبود!
در آن خانه فقط عروسی بود،
چراغی،
فانوسی،
و یک گله گوسفند!
هنوز هم صدای بعبعشان در گوشم است خواهر!
...
داریخما بیزده گللیخ،
گینه ده کورسونو گوروب اوتوروق،
آمما سن آلله دای اوندا بیزی بوراخیب گئتمه گینن،
یقین اوندا بیر کس اولار،
سنین قوزولاریوی امیشدیرسین،
داریخما بیزده گللیخ،
بیزده گلیروخ...بیزده گلیروخ...!
دلتنگ مباش ما هم میآییم،
باز هم کرسی درست میکنیم مینشینیم،
اما تو را خدا، آن موقع دیگر ما را رها نکنی بروی،
یقین آن زمان کسی خواهد بود به برههای تو شیر بدهد،
دلتنگ مباش ما هم خواهیم آمد،
ما هم میآییم... ما هم میآییم...