سوگند به آسمان خاکستری زمستان!
سوگند به آن گلهای کوچکی که خدا در هر زمستان به سر دوستانش میریزد!
سوگند به صبح کودکیمان!
و سوگند به قندیلهایی که از ناودان کوچهها آویزان بود!
سوگند به آن صبح قشنگی که پدرم برف پشت بامها را میرُفت و صدای پارویش در سکوت روستا میپیچید!
من کلاغهای باغ همسایه را از یاد نخواهم برد. گنجشکهای گرسنه را فراموش نخواهم کرد. صدای ناله آن سگ سرمازده را از دفتر خاطرات ذهنم پاک نخواهم کرد. و...
سوگند به تو! سوگند به آن دو میل بافتنی تو دختر!
جورابهای سبز پشمی را که تو برایم بافتی و به مادرم دادی تا پایم کند، هیچ وقت از پاهای کودکیام درنخواهم آورد. |