زمستان است
و این آوای کولاک است
که میپیچد.
حیاط لبریز از موج،
سرشار از باد
و مادرم آه می کشد
میگوید:
چه سرد است، چه طوفان است!
آوای پدر میرسد از دور دست، از قبرستان که:
«این زمستان است.
و ما لحاف سفید در بر کردهایم.
خوابیدهایم روی این برفها!
شکوفه شکوفه گل
سبد سبد شکوفه!...»
و من اینجا، مادر!
در عرصات کویر،
در رستاخیز زمهریر،
در صبح سترون،
در زمینی که به یخ بارور است،
تنها ماندهام.
کجاست کرسی گرم خانهات؟
دلم برای آش بلغورت تنگ شده است!
تنور عشق را بگیران،
بچهها را از خواب بیدار کن،
و بگو:
زمستان است مادر! |