در پایان زندگی زمستان1352 شروع شدم و همراه بهار 1353شکوفه زدم. چهارده تابستان و پاییز و زمستان در کویر تیرگیها-زادگاه خودم- قد کشیدم. و زمانی1369 به تبریز رفتم و زمانی1375 هم به قم آمدم. و حالا 1385هم همین جا هستم. و فردا؟...فقط خدا می داند !
ادامه...
علی پسر دریا
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1385 ساعت 06:13 ب.ظ
خوشم می اد از این روحیه بی همه جا و با همه جای شما .... انگار در تقدیر تو نوشته شده خانه بدوشی مجازی .... نوشته هات خیلی قشنگ تر از قبل شده و کمی هم بوی قرمه سبزی سیاست به خودش گرفته . شاد باشی
و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است.... دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ... آری دل شکسته ام بدجور گرفته است..... قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت... یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب! قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم! و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است.... دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است.... یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....! یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ..... دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب در میان برگهایی که از درختان می افتند.... دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم.... بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش..... بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....
خوشم می اد از این روحیه بی همه جا و با همه جای شما .... انگار در تقدیر تو نوشته شده خانه بدوشی مجازی .... نوشته هات خیلی قشنگ تر از قبل شده و کمی هم بوی قرمه سبزی سیاست به خودش گرفته . شاد باشی
و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است....
یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!
یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....
دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب در میان برگهایی که از درختان می افتند....
دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....
بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....
بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....
اکثر کامنتاتو خوندم ولی با این بیشتر حال کردم
اپلود کردی خبرم کن