بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

یک چراغ، یک خواهر

 

ترجمه شعر قبلی

به خواهرم که تازه هجرت کرده است

کمی مانده به رودخانه،

 خانه‌ای هست!

از آنجا که نگاه می کنی،

تپه‌های مشرف به آن دیده می‌شوند!

صدای رودخانه به گوش می‌خورد!

آن، روزهای بهار بود.

زمین همه سبز است!

بوی گیاه به مشام می‌خورد،

بوی درختان تازه شکوفه زده!

به رودخانه نمی‌رویم، به این خانه می‌رویم بچه!

مسحور رودخانه‌ام،

اما باجی(نجیبه) از دستم می‌کشد و می‌گوید:

"اینجاست!"

*

 

 

زنی با چادر سپید وارد خانه می‌شود،

و زنی با روسری که به دهانش بسته پیشواز می‌آید!

آیا اینها خواهران من هستند؟

چه می‌دانم؟

زبانم چنین چرخیده که بگویم خواهر!

خواهر نجیبه، خواهر لطیفه، خواهر طیبه!

سه خواهر، یکی از یکی بزرگتر!

یکی از یکی کوچکتر!

های!روزگار غریبی با شعر دست به دست هم دادیم!

های! روز بدی است امروز!

خواهر تو بمیری و من نتوانم به مجلس عزایت بیایم؟!

صدای گریه‌ام را از اینجا بشنو!

بیت‌های واپسین شعرم را نخواهم گفت،

تا نگویم خاطره آن روز بهاری را،

نخواهم گفت!

آن روز پر از آفتاب را!

...

کوچه، کوچه‌ای باریک!

به آن دو در کوچک باز می‌شود.

یکی آهنی و یکی از چوب!

در آهنی آبی مال آن‌هاست،

خواهرم در را باز کرد.

حیاط کوچکی بود!

پر از گوسفند و بره!

غروب پر است از صدای بع‌بع بره‌ها

غروب یعنی واپسین لحظات روز!

در این خانه چراغی روشن خواهد شد!

روشن کننده آن چه کسی است؟

چراغ روشن می‌شود،

اتاق‌ها را نور پر می‌کند،

در دست او فانوسی است،

کار مگر تمام می‌شود؟

لب‌هایش در حال لبخند پژمرده است،

لپ‌هایش خالی از یک قطره آب!...

(کجایی حاج احد؟ خدا بیامرزدت!

خانه‌ات خراب شد حاجی!

در خانه‌ات بسته ماند حاجی!

روزهای تنهایی‌ات یادت هست مرد؟

تو هم برای من خاطره بزرگی هستی،...)

عروس هنوز کرسی را بر نچیده است!

بیایید بنشینید،

بچه‌ها چایی بیاورید!

دم عروب صدای رودخانه،

نسیم هم می‌وزید،

سرما؟ نه بهار بود آن روز!

*

نشستیم کنار کرسی!

حاج احد ریش سفیدی بود

مردی هفتاد ساله،

چپق می‌کشید...

از پسرعمو فرخ هم خبری نبود!

در آن خانه فقط عروسی بود،

چراغی،

فانوسی،

و یک گله گوسفند!

هنوز هم صدای بع‌بع‌شان در گوشم است خواهر!

...

 

داریخما بیزده گللیخ،

گینه ده کورسونو گوروب اوتوروق،

آمما سن آلله دای اوندا بیزی بوراخیب گئتمه گینن،

یقین اوندا بیر کس اولار،

سنین قوزولاریوی امیشدیرسین،

داریخما بیزده گللیخ،

بیزده گلیروخ...بیزده گلیروخ...!

 

دلتنگ مباش ما هم می‌آییم،

باز هم کرسی درست می‌کنیم می‌نشینیم،

اما تو را خدا، آن موقع دیگر ما را رها نکنی بروی،

یقین آن زمان کسی خواهد بود به بره‌های تو شیر بدهد،

دلتنگ مباش ما هم خواهیم آمد،

ما هم می‌آییم... ما هم می‌آییم...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
شکوفه یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ق.ظ http://haramedelam.blogsky.com

سلام ...

اگه ترجمه ننوشته بودی هیچی نمی فهمیدم ...

شعر زیبایی بود ..

موفق باشید ...

در پناه حق

مجید محبوبی دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ب.ظ http://majid225mahboobi.blogfa.com/

خیلی قشنگه دست سازنده اش درد نکنه

ستاره از یک نگاه تازه سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام ممنون بابت ترجمه خیلی زیباست ......

کوثر چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ق.ظ http://ebrahimdaratash.blogfa.com

سلام.
25محرم سالروز شهادت راوی بزرگ عاشورا ،سیدالساجدین ،شمس العارفین،زین العابدین علیه السلام را به شما تسلیت عرض می نمایم...
شعر زیبایی بود...
خیلی وقته به ما سر نمی زنید...
با "170 میلیون گناه در روز" به روزم...
حضور گرم شما مایه ی امید و دلگرمی است...
منتظر قدوم سبز شما هستم.
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد