بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

بوی بهار

باور نمی‌کردم در نهایت می‌توان آغاز شد

زمستان است

زمستان است

و این آوای کولاک است

که می‌پیچد.

حیاط لبریز از موج،

سرشار از باد

و مادرم آه می کشد

می‌گوید:

چه سرد است، چه طوفان است!

آوای پدر می‌رسد از دور دست، از قبرستان که:

«این زمستان است.

و ما لحاف سفید در بر کرده‌ایم.

خوابیده‌ایم روی این برف‌ها!

شکوفه شکوفه گل

سبد سبد شکوفه!...»

و من اینجا، مادر!

در عرصات کویر،

در رستاخیز زمهریر،

در صبح سترون،

در زمینی که به یخ بارور است،

تنها مانده‌ام.

کجاست کرسی گرم خانه‌ات؟

دلم برای آش بلغورت تنگ شده است!

تنور عشق را بگیران،

بچه‌ها را از خواب بیدار کن،

و بگو:

زمستان است مادر!

نظرات 3 + ارسال نظر
امپراطور سیاوش قمیشی دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:29 ق.ظ http://www.soltan-siavash.mihanblog.com

سلام دوست عزیز
وب جالبی دارید
خوشحال می شم به من سر بزنید
در ضمن عیدتون مبارک
با تشکر
امپراطور سیاوش قمیشی

ساحل سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:01 ق.ظ http://sahel-oftadeh.blogsky.com

سلام
به روز می کنین خبر نمیدین
داستان قبلی رو میگم.
میخونم و بر می گردم.

کوثر سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:31 ب.ظ http://ebrahimdaratash.blogfa.com

سلام.خیلی زیبا بود .
واقعا لذت بردم.
موفق باشید و در پناه حق
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد